پیک

هم پیک صباییم هم پیک صفاییم

پیک

هم پیک صباییم هم پیک صفاییم

ناخن (شل سیلور استاین)

بعضی ناخن هاشان را مانیکورمی کنند

بعضی ها آنها را مرتب می کنند

بعضی سوهانشان می زنند درست وحسابی

اما من ناخن هایمرا می جوم تا آخر

شماهم لازم نکرده سرکوفتم بزنید

خودم می دانم عادت بدی است ناخن جویدن

ولی یادتان باشد که یک بار هم

به صورت کسی ناخن نکشیده ام

خواستگاری (حسین پناهی)

عابد کنار برکه نشست

دست هایش درآب بود که دید

آن سوی برکه

زنی گلووگلوبندش را به نمایش گذاشته است

چشمانش را بست

در سکوت خواند

دور شو شیطان

از من دور شو

چشمانش راکه گشود

آن زن صنوبری بود

گلوبندش

ماه ...

بیمار (محمد زهری)

روز

بی آفتاب بیماراست

شب بی کهکشان ،ستاره وماه

جنگل بی پرنده وبرگ است

من چه بی برگ مانده ام بی تو

انزوای عشق(محمد علی بهمنی)

ترا گم می کنم هرروز وپیدا می کنم هر شب

بدین سا ن،خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن  که باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدرا می کنم هر شب

چنا ن دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هر شب

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را زچشم شهر حا شا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد،ولی در انزوای خویش

چه بی آزار،با دیوار،نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

که من این واژه راتا صبح معنا می کنم هر شب

مسابقه با سایه(شل سیلور استاین)

وقت مسابقه با سایه ام

هر بار که خورشید پشت سرم بوده

او جلو رده است و من

عقب مانده ام همیشه

اما وقتی که رو به خورشید بوده ام

هر بار مسابقه داده ایم با هم

او همیشه بازنده بوده

ومن برنده

تقدیم به نیوتن (لیلی گله داران)

به تنها یی اولین روز اولین مرده ی تاریخم

به خاکی که زیر پایم گند می کند

اعتمادی نیست

سیب ها تا روز آخر می افتند

جاذبه زیادی است

واز این محور پرت نمی شود

آدمک سر به هوایم به آسمان بعد

جدایی(محمد زهری)

بچه ها

دختر ا

پسرا

همه جای دنیا

چه سفید

چه سیاه

همه شون یک جورن

همه شون هم زورن

همه شون شش خونه بازی می دونن

همشون حرفای هم رو می خونن

خونه ها مال خداس

مال من ،مال تو نیس

خونه ها مال ماهاس

اما تا قد می کشه روز دراز

خونه ها قسمت می شه

یکی تو خونه ی سیاه

یکی تو خونه ی سفید

یکی تو خونه ی زن

یکی تو خونه ی مرد

یکی تو خونه ی من

یکی تو خونه ی تو

بعد دیگه  نخود نخود

بازی شیرین شش خونه تموم

هر کسی رفته خونه ی خود

گریه (محمد علی بهمنی)

تفاهم من وتو

باغ نیست ،جنگل نیست

تفاهم من وتو برگ سبز درویش است

دراستتار غروب

عفونت همه ی آبهای راکد را

بیا که گریه کنیم

 

سر سپر ده(محمد علی بهمنی )

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از  بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور وتنها ،تنها به جرم این که

او سر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

گویی به جای خورشید،من زخم خورده بودم

درآن هوای دلگیر ،وقتی غروب خورشید می شد

گویی به جای خورشید ،من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد ؛وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

آزار (محمد زهری)

هوای خانه سنگین ا ست وافسرده ا ست

گلی بی آب در گلدان روی میز پژمرده ا ست

صدای بوسه یا موج طنین خنده ای مرده ا ست

غبار آیینه پوشیده راه جلوه های پاک را بر خویش

چراغ سقف لرزا ن ا ست از تشویش

ورق های کتا ب نیمه بازی ،منتظر مانده ا ست دست آشنایی را

نشسته گربه ی شیطان و نا آرام و بازیگوش

کنار پنجره ،بی حوصله ،اندوهگین و خا موش

سراپا پرده و  دیوار وایوان گوش

که شا ید بشنود از خا نه ،گلبا نگ صدایی را

ویا بر سنگفرش کو چه ریزد پرتو فانوس

به همراه نفس های شتاب آلود دلبندی

که جا ن را می شکو فاند زرستا خیز لبخندی

نفس را می فشا رد لحظه ها ی حسرت و افسوس

که با آن یاد آرام و قراری دل نشین باشد

نوازش های دستی نازنین باشد

میان حلقه ی چشمان من برق نگین باشد

چه آزاری ا ست در این لحظه هاویادها ،بیگا نه بو دن با شکیبا یی

چه آزاری ا ست تنهایی

آفتاب (محمد علی بهمنی)

پرنده نیست آفتا ب

بر بامت می نشیند اما

توبه سایه می گریزی

وآفتاب که پرنده نیست

از خانه ات پروازمی کند

 

لو لا (شل سیلور استاین)

اگر که لولایی می داشتند سرها

دیگر گناهی نبود تو دنیا

چون بدی ها را می ریختیم دور

خوبی ها را نگه می داشتیم آنجا

دارکوب (شل سیلور استاین)

غم انگیز ترین صحنه ای که به عمرم دیده ام

دارکوبی بودکه به درخت پلاستیکی نوک می زد

دارکوب نگاهی به من کردوگفت؛دوست من

درخت هم درخت های قدیم

هوای حوا (محمد علی بهمنی)

دل من یه روز به دریا زد ورفت

پشت پا به رسم دنیا زدورفت

پاشنه کفش فرارو ور کشید

آستین همت و بالا زد ورفت

یه دفعه بچه شد وتنگ غروب

سنگ توی شیشه فردا زدورفت

دفترگذشته ها روپاره کردورفت

نامه فرداها روتا زد ورفت

حیونی تازگی آدم شده بود

بسرش هوای حوا زد ورفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودند

خودشو تو مرده ها جا زد ورفت

هوای تازه دلش می خواس ولی

آخرش توی غبارا زدورفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت

خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت  

خاکستر (حسین پناهی)

به من بگویید

فرزانه گان رنگ وبوم و قلم

چگونه خورشیدی را تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را خاکستر نمی کند

رنگ (حسین پناهی )

هیچ وقت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه ی سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها

ناپدید ماند...

من ودیوار (مهر داد فلاح)

جنگ یا بازی

هر جور می خواهی بخوان اما

من واین دیوار

هنوز با هم کار داریم

او چهره عوض میکند مدام ومن

با سری که دارم

می روم توی دلش...خنده ندارد!

راست ایستاده ایم رو به روی هم

کنار؟

اصلانمی کشیم!

 

طلوع (حسین پناهی)

انتهایی

انتهایی ترین...

و طلوع خورشیدی که برای ابد افول کرده بود

رخصتی دوباره

برای مشتی استخوان

و چشمانی

که چون سنگ آب های کوهستانی

تماشاگر بازی توله خوک هاست

زندگی سگی (لیلی گله داران)

بیگانه ام

چهره های درونم شکل باخته ی  تمامی آنها دیگر

نمی شناسم

ونزدیک ترین شکل انسانی ام

پارس نکردنم

بر پیر سگی که پس کو چه های راهم را

سنگ می پراند

خاموش تر

سهم من (لیلی گله داران)

سهم ابر را گریه دادی

تلخ ترین باران ها را اما

من چکیدم

سهم باد را های وهوی فوت دادی

منم که بی نفس سکوت کرده ام

سهم مرا اما

جز خودم به هیچ کس نده

سلام

همسلول کوچکم

شیطان

زمان (محمد زهری)

زمان

زمین تفته را

به روزگار

سرد کرد

ولی بر این زمین سرد

زمان

حریف سینه های سو خته نیست

رویای یخ زده (شل سیلور استاین)

روءیای دیشبم را برمی دارم

ودر یخدان می گذارم

تا روزی روزگاری

که بابای سپید مویی شدم

رویای قشنگ یخ زده ام را بیرون بیاورم

آبش کنم گرمش کنم

وانگشتان سرد وسالخورده ام را

در آن بگذارم

 

پیست (حسین پناهی)

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی...

زیبایی (محمد علی بهمنی)

زیبایی تو

حرف ندارد

باید سکوت کرد

خودرا که می شکستم

می دانستم

از کاسه شکسته آب نخواهی خورد

برگ هنوز نرفته

درخت لاغر شد

دل گیاه

چه زود تنگ می شود

زیبایی تو در سنگ رسوخ میکند

من که پوستی بیش نیستم

تا این صفحه ی تا خورده

دفتر تنهایی ام را

دیشب کسی خوانده است

در اتاقی که جز من وعکس تو هیچ کس نیست

اضطرابی درجانش

زخمی بر پوستش نیست

تنها شبیه من

گام بر می دارد سایه ام

بانگ اقیا نوس دارد

صدف شعرم

خواب تورا

زمزمه جویباری کافیست

 

میهمانی (محمد علی بهمنی)

بهر مهمانی دیشب

دیروز

آخرین مرغ قفس را کشتم

صبح در جایگه خاکه ذغال

تخم مرغی

به شب مطبخ من می خندید

کلید (محمد علی بهمنی)

دلم هوای غزل کرده است

هوای زمزمه در یک اتاق در بسته

که رمز هیچ کلیدی

به قفل آن نخورد

تمام دیشب را

درون دفتر حافظ

را به جستجو بودم

خدای من این رند

کلید خلوت خودرا کجا گذاشته است ؟

بپرس شاخ نبات من

بپرس شاخ نباتش کلید را دیده است؟

بپرس آیا آن را

برای لحظه ی دلتنگی اش

ندزدیده است؟

دلم هوای غزل کرده است

هوای زمزمه در آن اتاق در بسته

که تو کلیدش را

ربو ده ای از من

فانوس شب (محمد زهری)

شبی از شب ها

تو مرا گفتی ؛

شب باش

من که شب بودم و

شب هستم و

شب خواهم بود

شب شب گشتم

به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی

 

من وتو (محمد علی بهمنی)

من و تو آدم و حوا نبودیم

جدا از مردم دنیا نبودیم

من وتو با همین مردم نشستیم

ولی انگار با اینها نبودیم

من وتو تا نفس باشد ،من وتو

من وتو در قفس باشد من و تو

من وتو حر ف مان حرف هوس نیست

اگر هم از هوس باشد من وتو

من وتو ای من و تو جاودانه

برای لحظه های شاعرانه

زما باید دوباره جان بگیرد

غرور شعر های عاشقانه

من و تو نیمه ای از روحمان کم

دو تنها دو سرگردان عالم

غریبی بیشتر از اینکه یک عمر

من و تو زندگی کردیم بی هم

من وتو بیقرار بیقراری

برای هم همیشه یادگاری

تمام روز بی تابیم و بی خواب

به امید شب و شب زنده داری

من و تو جانمان از هم جدا نیست

من وتو یا تو و من بین ما نیست

یکی هستیم تا آن حد که دیگر

به تنهایی ما حتی خدا نیست

من وتو خار چشم سر نوشتیم

که این خط را از او خوشتر نوشتیم

جهنم جای سر افکندگان است

من وتو سربداران بهشتیم

من وتو این  هجا را می شناسیم

زبان واژه ها را می شنا سیم

سکوت از جنس فریاد است اینجا

چه خوب این هم صدا را می شناسیم

 

مجنون (محمد زهری)

شیوه ی شیفتگی

سر به صحرا زدن و

با دد بودن

شیوه ی رایج عصر مجنون بود

من که مجنون امروزم

چه کنم

که ددم در قفس آهن باغ وحش ا ست

وبیابانم

جنگل تیر برق

گل و بارون (محمد علی بهمنی)

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم،سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت،بنشین غمی نیست

حوای من برن خرده مگیراین خود ستاییرا که بی شک

تنهاتر از من،در زمین وآسمانت ،آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من ،نه فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریز از گفتن،ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل راوباران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم،شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم زچشم شهر آن را

در دستهای بی نهایت،مهربانش مرهمی نیست

شاید وشاید هزاران شاید دیگر،اگرچه

اینک به گوشانتظارم،جزصدای مبهمی نیست