چیزی بکش ،شعری بگو ،آوازی بخوان
شانه ات را بردار آهنگی بزن
حالا اگر پرت وپلا بود
اگر شر و ور بود
توی آشپزخانه رقصی بکن ازاین سو به آن سو
اگر شتری شد،شد که شد
خلاصه یک خل بازی از خودت به جا بگذار
چیزی که پیش از تو نبوده در این روزگار
با هر بهانه در غزلهایم تو را تکرار خواهم کرد
با زنگ نامت ،این سکوت آباد را،آزار خواهم کرد
نام تو را تا بام دیوار بلند شهرخواهم برد
زآنجا تورا،بر خواب این خوش باوران آواز خواهم کرد
هر بار عزمی راشتم ،چیزی مرا از کار وا می داشت
اما قسم بر نام تو ،آن کار را این بار خواهم کرد
دیگر نیارم طاقت دلتنگی دور از تو بودن را
آری همین فردا،همین فردا،تورادیدار خواهم کرد
هر جا که باشی ،در محاق ابرها ودره ها حتی
تا دیدنت هر راه نا هموار را هموار خواهم کرد
یکبار دیگر ،در تو ای آیینه ی باورنما ،خودرا
می یابم واین خویش در تسلیم را،انکار خواهم کرد
نقطه ای هست درست بین دو تیغه کتفت
جایی که نمی توانی بخارانی اش
عین تخم مرغی که جو جه ای ازش سر در نمی آورد
این نقطه همین طور دست نخورده مانده
هر قدر پیچ و تاب می خوری
گردنت را می چرخانی،کمرت را خم می کنی بی فایده است
آرنج هات ترق وتروق می کند،بی فایده است
انگشت ها یت را می کشی آن قدر
که انگار همین دم ولحظه دستت می رسد،اما نه نمی رسد
نفست را توی سینه حبس می کنی ،بازانگشت ها را می کشی
فقط قدردوبند انگشت مانده
اما نه بی فایده است
خلاصه اگر نور آفتاب هم توانستی بگیری
آن نقطه را هم می توانی بخارانی.
درمن
یاد تو
توان روییدن هست
یا در تو
توان تابیدن هست
اما....
با یک شکو فه ،باغ بهاران نمی شود
با یک ستاره ،شهر چراغان نمی شود
این باغ
محروم از نوازش انگشت با دها
بیگا نه با طراوت باران آشنا
چشم انتظار معجزه ای هم نیست
درمن
یاد تو
توان روییدن هست
اما...
با یک شکوفه ،باغ بها ران نمی شود
شب گفت
خموشم
روز آمد و
خاموشی اودر هم ریخت
دل گفت خموشم
عشق آمد و
خاموشی او در هم ریخت
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های وهوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام زماه
امشب دگر زهر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وزدنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت
یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم وبی یار خسته ام
تنها ودل گرفته وبیزار وبی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
چنته درویش
خالی نیست
با کرامت
خوان رنگین گسترد پیش مرید
با مرید خویش
ای مراد من
چرا بس بی گشایش مانده ای؟
من از چه چیز توای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو ،یکسان نشسته در هر چیز
تفاهمی است میان ومن وتو و گل سرخ
رفاقتی ا ست میان تو ومن و پاییز
به فصل فصل تو معتا دم ای مخدر من
بجوی تشنه ی رگهای من بریز ،بریز
نه آب و خاک که آتش ،که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای من نیز
ا سیر سحر کلام تو ام ،بگو بنشین
مطیع برق پیام توام،بگو برخیز
مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز
من از چه چیز توای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو ،یکسان نشسته در هر چیز
تفاهمی است میان ومن وتو و گل سرخ
رفاقتی ا ست میان تو ومن و پاییز
به فصل فصل تو معتا دم ای مخدر من
بجوی تشنه ی رگهای من بریز ،بریز
نه آب و خاک که آتش ،که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای من نیز
ا سیر سحر کلام تو ام ،بگو بنشین
مطیع برق پیام توام،بگو برخیز
مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز
چشم از پنجره بر وسعت شب دوخته ام
وبه چشمان تو می اندیشم
پیش از آنی که سحر
رنگ چشمان تورا پاک کند
خاتون شبای شعرم چشات آغاز شکفتن مخمل شب رنگ موهات، جای امنی واسه خفتن..
خاطرت خیلی عزیزه واسه این همیشه تنها هرم آغوش بزرگت مثل خورشید توی شبها
تو غنیمت بزرگی توی این قحطی عاشق تویی داغ عاشقانه رو تن سرخ شقایق
اگر عشق با شکوهم واسه قلب تو حقیره بگو تا هرچی دارم پیش پای تو بمیره
بگو تا برات بیارم، هرچی تو دنیاست بگو تا برات بمیرم ، مثل تشنه که تودریاست
خاتون شبای شعرم چشات آغاز شکفتن مخمل شب رنگ موهات، جای امنی واسه خفتن
بیا کنارم سرو ناز بی تاب ، بیا کنارم زیر طاق مهتاب ، عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا ، بیا کنارم ساقه ی بهاره ، خماره شعرم میشکنه پیش تو
عجب شرابی نفس تو داره ؛ گل بهارم ؛ در انتظارم ، حریق سبزی ، بیا کنارم
تن حریرت جوی عطر جاری ، صدای گرمت حیرت قناری
بذار بگیرم مثل تور دریا ، تورا در آغوش ماهی فراری
بیا کنارم سرو ناز بی تاب ، بیا کنارم زیر طاق مهتاب ، عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا بیا
گل بهارم ، در انتظارم ، حریق سبزی ، بیا کنارم
اگه بدونن ابر و باد و بارون ، چه دلنوازه این شب مهربون
هجوم میارن روی چرت کوچه
صدای شهرو میبرن آسمون ، غروب گذشت و شب رسید به نیمه
تب تو می خواهم گل سرخ هیمه ، بگو بخوابن همه اهل دنیا
هنوز یه نیمه مونده از شب ما
گل بهارم ، در انتظارم ، حریق سبزی ، بیا کنارم
هنوز هم می توانم دوستت داشته با شم
بی آنکه حتا پرند گان
آسما ن از چشما نم بگیرند
هنوز هم می توانی دوستم داشته با شی
بی آنکه حتا چشما نم
آسمان از پرندگا ن بگیرند
دورترین نزدیکم
گر چه فا صله کهکشانی ات
دهن کجی می کند
به چشمان منتظرم
اما داغ نفسها یت را احساس می کنم
این گو نه خود رابرایت به تما شا می گذارم
نزدیک دور
هر کجا که با شی
ایمانم را از دست نخواهم داد
به غروب انتظارت می نشینم
تا روزی باز آیی
گر چه تنهاییم تا قیا مت به درازا کشد
ترک آزارم نکردی ؟ترک دیدارت کنم
آتش اندازم به جا نت بسکه آزارت کنم
قلب بیمار مرا بازیچه می پنداشتی ؟
آنقدر قلبت بیا زارم ،که بیمارت کنم
من گلی بودم در این گلشن ،تو خوارم کرده ای
همچو خاری در میان گلرخان خوارت کنم
همچنان دیوانگان در کوی وبازارت کنم
کهنه کا لایت بخوانم ،بی خریدارت کنم
بعد از این لاف صفا و مهر با مردم مزن
خلق را آگاه از طبع ریا کا رت کنم
ای سبکسر دوست می داری سبکسرتر زخویش
با خبر شهری از آن گفتار و کردارت کنم
هر کجا گو یم که هستی ،وین زبا نبا زی زچیست
تا ابد در بند تنها یی گر فتا رت کنم
شنیدستم که مجنون جگر خون چو زد زین دار فانی خیمه بیرون
دم آخر کشید از سینه فریاد زمین بوسید و لیلی گفت و جان داد
هواداران زمژگان خون فشاندند کفن کردند و در خاکش نهادند
شب قبر از برای پرسش دین ملائک آمدند او را به بالین
بکف هر یک عمود آتشینی که ربت کیست دین تو چه دینی است
دلی جویای لیلی از چپ و راست چو بانگ قم به اذن الله برخاست
چو پرسیدند مَن رَبُک ز آغاز بجز لیلی نیامد از وی آواز
بگفتا کیست ربت گفت لیلی که جانم در ره جانش طفیلی
بگفتندش به دینت بود میلی بگفتا آری آری عشق لیلی
بگفتندش بگو از قبله خویش بگفت ابروی آن یار وفا کیش
بگفتند از کتاب خود بگو باز بگفتا نامه آن یار طناز
بگفتندش رسولت کیست ناچار بگفت آن کس که پیغام آرد از یار
بگفتند از امام خویش می گوی بگفت آن کس که روی آرد بدان کوی
بگفتند از طریق اعتقادات بگو از عدل و توحید و معادات
بگفتا هست در توحید این راز که لیلی را به خوبی نیست انباز
بود عدل آنکه دارم جرم بسیار از آن هستم به هجرانش گرفتار
بخنده آمدند آن دو فرشته عمود آتشین در کف گرفته
ندا آمد که دست از وی بدارید به لیلی در بهشتش وا گذارید
که او را نشئه ای از جانب ماست که من خود لیلی و او عاشق ماست
شنیدم گفت مجنون دل افکار ملائک را سپس فرمود آن یار
تو پنداری که من لیلی پرستم من آن لیلای لیلی می پرستم
کسی را کو به جان عشق آتش افروخت وفاداری ز مجنون باید آموخت
هر حکایت ،شکایتی ا ست
قصه ای ،زغصه ای ا ست
از غروب آشتی کنا یتی ا ست
نه دگر کبو تر د لی که پر زند
در هوای پاک وروشن نوید
خو گر فته با غبار راه
دیده ی سپید
سینه ی سیاه
هر دریچه ای که باز می شود
از شکاف آن
دست استغا ثه ای دراز می شود
هر ترانه ای ساز می شود
با خمیر لحظه ها ی بی درنگمان
مایه ی گلا یه ای است
آفتا ب و ماهتا ب
آفریدگار سایه ای است
ای شکو فه های خرم بهار
خسته ایم
بسته ایم
تا در این خزان جا ودان نشسته ایم
ای ستا ره های آسمان پا ک
مانده ایم
رانده ایم
تا به خاک تیره دل نشانده ایم
گوش ما پر از دریغ روزگار
خود چو روسپی در انتظار سنگسار
هر حکایتی ،شکایتی است
قصه ای ز غصه ای است
از غروب آشتی کنا یتی است
عشق سرطان دوست داشتن است .
تجربه شانه ایی ا ست که پس از اینکه تمام موهای سرتان ریخت دراختیار شما قرار می گیرد.
زندگی ،جویباری ا ست که از دهکده غم می گذرد.
دنیا گورستان آرزوها ست .
محبت دانه ای است که در شوره زار ترین خاک ها وسخت ترین کوه ها هم گل می دهد.
به یاد داشتن محبت دیگران ؛با ارزشتر از جبران آن است.
دیروز تاریخ است وفردا معما وحال زندگی پس با ید به زندگی اندیشید.
محبت به هر کس باید به اندازه فهم او باشد .
اشک حدیث غم است و غم حدیث ا سارت قلبها
هرگاه خانه ای از یخ ساختی ،برای آب شدنش گریه کن
راز دلت را به چشما نت هم نگوچون می گرید وراز نگه دار نیست.
آیا پاداش قلبهای مهر بان شکستن آن هاست؟
زندگی ما نند پیازی است که لایه لایه آن اشک از دیدگان آدمی جاری می کند ولی باید مقاوم بود
سعی کند همیشه در آتش داغ مشکلات پخته شوید نه سرخ
سربلندی گر خواهی با همه یک رنگ باش
قا لی از صدرنگی زیر پا افتا ده است
عشق تنها مهما نی است که بدون دعوت می شودفقط کافی است که در خانه قلبت را بازکنی.
کوره را برای دشمنا نت آنقدر داغ نکن که حرارتش خودت را هم بسوزاند
زندگی را با عقل شروع وباعشق ادامه دهید.
کوه باش نه درخت که هر کس بخواهد ،خطی به یادگار بر تنه اش حک کند.
هیچ متا عی پر بارتر از آبرو ،هیچ شکستنی پر ارزش تر از غرور ،.هیچ مایعی تلخ تر از اشک نیست
آشنا یی ها خیلی زود به وجود میآید ولی برای جدایی باید هزار ویک بهانه داشت.
دل برای خودش دلایلی دارد که مغز قادر به فهم آن نیست
غروب غم انگیز است اما هیچ غروبی غم انگیزترا زغروب تنهایی نیست.
وسیع ترین مکان دنیا دل انسان است
زندگی ،سرگذ شت در گذ شت آرزوها ست.
زن گردنبد مرد ا ست نگاه کن چه چیزی را به گردن می آویزی ؟
گفتم اگر پری بگشایم
بر دشتهای گم شده پرواز می کنم
پست وفراز را زبر سایه می زنم
بر اوج کوه ،گردش شهباز می کنم
اما چو پر بگشودم
پروازگاه من ،قفس من بود؛
گفتم اگر لبی بگشایم
گوش فلک زگفته پر آواز می کنم
چون طبل سخت کوفته ،فریاد می زنم
چون نی زدل خروشم واعجاز می کنم
اما چو لب بگشودم
آوازهای من،نفی بود
کنج قفس نشستم ودر خلوت سکوت
غمگین گریستم ؛
این درد می کشد که ندانم در این قفس
پابند کیستم؟
خامش زچیستم؟
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیرهنت روی طناب رخت
باران را دوست دارم
اگر که می بارد
و چون نماز خواندی
من خدا پرست شده ام
دوست می دارم تورا این را نه خواهم گفت
چشمه ی عشق تورا در سنگ دل پو شیده خواهم داشت
غنچه خواهم ساخت هر نیلو فری یادی که بشکوفد
در غروب غربت نا آشنایی در سکوت آبگیر دیدگان سرد
با درنگم
با شتا بم
آرزوی توست
روی میل من به سوی توست
بوی توست
این که می سازد مرا خا لی زهر اندیشه ی ناساز
من زبانم از هر زبان بازی هر بسیار گو بسته است
پیک از سر حد دل پیغا م گو خسته است
من نه می گو یم نه خواهم گفت
دوست می دارم تورا ای چاره ساز مرد بی انباز
از دل من پرس او افسا نه های گونه گون را باز خواهد گفت
او تورا از عشق من آگاه خواهد کرد
او تورا آگاه خواهد کرد
ستا ره ،رنگ می بازد
علف بوی تن خود بار اسب باد می سازد
اجاق چشم ما می سوزد از بیداری دوشین
سرت را از روی بازوی من بردار
دگر راهی شو از این راه
مبادا مادرپیرت شود از خواب خوش بیدار
مبادا.........
در چنته ی بود ونبود امروز راعشق است
امروز را با آن گذرگاه نگا رینش
با زند گیمان گر فریبی هست ،باشد
زیرا زمانه سر به سر رنگ و فریب ا ست
دلهای ما بیگانه ،اما چهره هامان آشنا گونه ا ست
ما ابلهان بیهوده می گوییم با هم یک دل و یک زبانبیم
در بزم هم مستیم
در سوگ هم ،اندوهناکیم
دیگر نمی دانیم در هر بزم شادی نیست
در هر سوگ ماتم نیست
ما خود شانس و خود پرستیم
خود را میان هر بود ونبود می جوییم
از خویش می گوییم وهم با خویش می گوییم
این ها فریب است و فریب ا ست و فریب ا ست
دردا که نام این تهی را زندگانی می گذاریم
سوز وگداز است مرا
شکست ناز است مرا
عقده ی راز است مرا
داغ نیاز است مرا
ناله ی ساز است مرا
همت باز است مرا
لیکن درپیش رخت
گنگ وزبان بسته شدم
فسون مار است ترا
رنگ بهار است ترا
لاله عذار است ترا
زیب ونگار است ترا
میل قرار است ترا
بوی دیار است ترا
لیکن از این خامشی ات
سوخته وخسته شدم
آسمان همیشه رگباررا نمی نویسد
باران همیشه رودخانه و جوی را
آب همیشه باغ را
باغ همیشه گل را
نمی نویسد
ومن نیز شعر را
گفتم اگر پری بگشایم
بر دشتهای گم شده پرواز می کنم
پست وفراز را زبر سایه می زنم
بر اوج کوه ،گردش شهباز می کنم
اما چو پر بگشودم
پروازگاه من ،قفس من بود؛
گفتم اگر لبی بگشایم
گوش فلک زگفته پر آواز می کنم
چون طبل سخت کوفته ،فریاد می زنم
چون نی زدل خروشم واعجاز می کنم
اما چو لب بگشودم
آوازهای من،نفی بود
کنج قفس نشستم ودر خلوت سکوت
غمگین گریستم ؛
این درد می کشد که ندانم در این قفس
پابند کیستم؟
خامش زچیستم؟
دردور دست کلیدی گم شده ،گریست
هنگا می که
بی جستجو ا و
با زور
دروازه ی شهر را شکستند
در چند هزا رسال می شود عاشق بود
شیفتگی ات را از یاد نمی برم
تاج گلی برشانه هایم بگذار
کبوترانم
هر صبح نا مت را پرواز می دهند
گوش کن
کلمه ها را به سوی تو می فرستم
به هزا رهزار رنگ
با عاشقانه ترین فریاد
فراموش نکن
در یک چهار خاکستری
بی انتظار نشسته ام
وبه تو نگاه می کنم