پیک

هم پیک صباییم هم پیک صفاییم

پیک

هم پیک صباییم هم پیک صفاییم

ناز(معینی کرمانشاهی)

نا ز کمتر کن ؛که من ا هل تمنا نیستم

زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم

عا شق دیوا نه ای بو دم ،که بر دریا زدم

رهررو گمگشته ای هستم ،که بینا نیستم

اشک گرم و خلوت سرد مرا نا دیده ای

تا بدا نی اینقدر ها ،هم شکیبا  نیستم

بسکه مشغو لی به عیش و نوش هستی غا فلی

از چو من بی دل ،که هستم در جها ن ؛یا نیستم

دوست می دا ری زبان با زان باطل گوی را 

در برت لب بسته از آنم ،کز آنها نیسنم

دل به دست آور شوی از مهر با نیهای خویش

لیکن آنروز ی ،که من دیگر  به دنیا نیستم

پای بند آزخویشم ،مهلتی  ای شمع عشق

من برای  سوختن اکنون مهیا نیستم

هیچکس جای مرا جای دیگر نمی داند کجاست

آنقدر در عشق اوغرقم که پیدا نیستم

عشق سرطان دوست داشتن است .

تجربه شانه ایی ا ست که پس از اینکه تمام موهای سرتان ریخت دراختیار شما قرار می گیرد.

زندگی ،جویباری ا ست که از دهکده غم می گذرد.

دنیا گورستان آرزوها ست .

محبت دانه ای است که در شوره زار ترین خاک ها وسخت ترین کوه ها هم گل می دهد.

به یاد داشتن  محبت دیگران ؛با ارزشتر از جبران آن است.

دیروز تاریخ است وفردا معما وحال زندگی پس با ید به زندگی اندیشید.

محبت به هر کس باید به اندازه فهم او باشد .

اشک حدیث غم است و غم حدیث ا سارت قلبها

هرگاه خانه ای از یخ ساختی ،برای آب شدنش گریه کن

راز دلت را به چشما نت هم نگوچون می گرید وراز نگه دار نیست.

آیا پاداش قلبهای مهر بان شکستن آن هاست؟

زندگی ما نند پیازی است که لایه لایه آن اشک از دیدگان آدمی جاری می کند ولی باید مقاوم بود

سعی کند همیشه در آتش داغ مشکلات پخته شوید نه سرخ

سربلندی گر خواهی با همه یک رنگ باش

قا لی از صدرنگی زیر پا افتا ده است

عشق تنها مهما نی است که بدون دعوت می شودفقط کافی است که در خانه قلبت را بازکنی.

کوره را برای دشمنا نت آنقدر داغ نکن که حرارتش خودت را هم بسوزاند

زندگی را با عقل شروع وباعشق ادامه دهید.

کوه باش نه درخت که هر کس بخواهد ،خطی به یادگار بر تنه اش حک کند.

هیچ متا عی پر بارتر از آبرو ،هیچ شکستنی پر ارزش تر از غرور ،.هیچ مایعی تلخ تر از اشک نیست

آشنا یی ها خیلی زود به وجود میآید ولی برای جدایی باید هزار ویک بهانه داشت.

دل برای خودش دلایلی دارد که مغز قادر به فهم آن نیست

غروب غم انگیز است اما هیچ غروبی غم انگیزترا زغروب تنهایی نیست.

وسیع ترین مکان دنیا دل انسان است

زندگی ،سرگذ شت در گذ شت آرزوها ست.

زن گردنبد مرد ا ست نگاه کن چه چیزی را به گردن می آویزی ؟

 

 

عشق سرطان دوست داشتن است .

تجربه شانه ایی ا ست که پس از اینکه تمام موهای سرتان ریخت دراختیار شما قرار می گیرد.

زندگی ،جویباری ا ست که از دهکده غم می گذرد.

دنیا گورستان آرزوها ست .

محبت دانه ای است که در شوره زار ترین خاک ها وسخت ترین کوه ها هم گل می دهد.

به یاد داشتن  محبت دیگران ؛با ارزشتر از جبران آن است.

دیروز تاریخ است وفردا معما وحال زندگی پس با ید به زندگی اندیشید.

محبت به هر کس باید به اندازه فهم او باشد .

اشک حدیث غم است و غم حدیث ا سارت قلبها

هرگاه خانه ای از یخ ساختی ،برای آب شدنش گریه کن

راز دلت را به چشما نت هم نگوچون می گرید وراز نگه دار نیست.

آیا پاداش قلبهای مهر بان شکستن آن هاست؟

زندگی ما نند پیازی است که لایه لایه آن اشک از دیدگان آدمی جاری می کند ولی باید مقاوم بود

سعی کند همیشه در آتش داغ مشکلات پخته شوید نه سرخ

سربلندی گر خواهی با همه یک رنگ باش

قا لی از صدرنگی زیر پا افتا ده است

عشق تنها مهما نی است که بدون دعوت می شودفقط کافی است که در خانه قلبت را بازکنی.

کوره را برای دشمنا نت آنقدر داغ نکن که حرارتش خودت را هم بسوزاند

زندگی را با عقل شروع وباعشق ادامه دهید.

کوه باش نه درخت که هر کس بخواهد ،خطی به یادگار بر تنه اش حک کند.

هیچ متا عی پر بارتر از آبرو ،هیچ شکستنی پر ارزش تر از غرور ،.هیچ مایعی تلخ تر از اشک نیست

آشنا یی ها خیلی زود به وجود میآید ولی برای جدایی باید هزار ویک بهانه داشت.

دل برای خودش دلایلی دارد که مغز قادر به فهم آن نیست

غروب غم انگیز است اما هیچ غروبی غم انگیزترا زغروب تنهایی نیست.

وسیع ترین مکان دنیا دل انسان است

زندگی ،سرگذ شت در گذ شت آرزوها ست.

زن گردنبد مرد ا ست نگاه کن چه چیزی را به گردن می آویزی ؟

شعری از حسین پناهی

زندگی

 

میزی برای کار ٬

کاری برای تخت ٬

تختی برای خواب ٬

خوابی برای جان ٬

جانی برای مرگ ٬

مرگی برای یاد ٬

یادی برای سنگ ٬

این بود زندگی.

شعری از جهان (بدون اجازه خودش)

مردمان قدیم

 

 

مردمان قدیم مزرعه داشتند

در کنار رود نیل

مراوده داشتند با ایرانیان قدیم

و دیگر مردمان قدیم.

خدایی داشتند

از جنس آدمیزاد

به نام فرعون

با زنها و بچه های متعدد.

مردمان قدیم

سرگرم بودند

با عصاهایشان

و مارهایشان

من اما که متمدن تر هستم حتی از مردمان قدیم

نه مزرعه دارم

نه مراوده دارم با کسی

و نه خدایی از هر جنسی.

پی عصایی می گردم.

 

ییاز(ویسواوا شیمیورسکا)

پیاز چیز دیگری ست

دل و رو ده ندارد

تا مغز مغز پیاز است

تا حدپیاز بو دن

پیازبودن از بیرون

پیاز بودن تا ریشه

پیاز می توا ند بی دلهره ای

به درونش نگاه کند

در ما بیگا نگی ووحشی گری ست

که پو ست به زحمت آن را پو شا نده است

جهنم با فت های داخلی در ما ست

 آنا تو می پر شور

اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ

فقط پیاز است

پیاز تا عمق ،شبیه به خودش

پیاز وجودی ست بی تناقض

پیاز پدیده ی مو فقی ست

لایه ای درون لایه ای دیگر به همین سادگی

بزرگ تر کو چک تر را در بر گرفته

ودر لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سو می چها رمی

پیاز این شد یک چیزی

نجیب ترین شکم دنیا

از خودش ها له های مقد سی می تند

برای شکو هش

در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها

مخاط و رمزیات

و حما قت کامل شدن را

از ما دریغ کرده اند

 

 

 

هیچ چیز دو بار اتفاق نمی افتد

هیچ چیز دو بار اتفاق نمی افتد

واتفاق نخواهد افتاد به همین دلیل

ناشی به دنیا آمده ایم

و خام خواهیم رفت

حتا اگر کودن ترین شاگرد مد رسه ی دنیا می بودیم

هیچ زمستان یا تابستا نی تکرار نمی کر دیم

هیچ رو زی تکرار نمی شود

دو شب شبیه هم نیست

دو بو سه یکی نیستند

نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست

 

 

لبخند

  دنیا امید وارتر از گوش کردن ،نگاه می کند

سیاستمدارها باید لبخند بزنند

لبخند شان نشان میدهد که رو حیه شان را نبا خته اند

هر چند با زی پیچیده است و منا فعشان مغایر هم

نتیجه اش نامعلوم همیشه این تسکین دهنده است

در اتاق مذاکرات و باند فرود گاه ها

باید پیشانی مهر بانشان را نشان بدهند

وحرکاتی سر زنده تر داشته باشند خودرا سر حال جلوه دهند

این ازآن استقبال می کند ،این با آن خداحافظی می کند

چهره ی خندان بسیار لازم است

برای دوربین ها و انبوه مردم

برادری بشریت از نظر خیا لباف ها

زمین را به سر زمین لبخندها بدل می کند

بعید می دانم فرض کنیم سیاستمدارها

مجبور نمی شد نداین همه لبخند بزنند

فقط گهگا هی :به اینکه  بهار است ،به اینکه تا بستان است

بدون تشنج اعصاب و شتا بزدگی

انسان ذاتا غمگین است

منتطر چنین انسانی هستم ،وپیشا پیش به او خو شا مد می گو یم

    

 

 

راه های دوگانه(حسین سناپور)

کمی جلوتراز میدان،کنار خیا بان ایستاد نند پسر روبه ما شین ها و دختر رو به او .پسر گاهی نشا نی می گرفت.دخترفقط پسر را نگاه می کردو گاهی زمین را وگاهی جایی نا معلوم درانتهای خیا بان را..قدم به قدم مسا فر ایستا ده بود.ما شینها ی مسا فر کش کمی به راست می آمدندو بی اینکه  به مسا فرها نگاه کنند،به فریادهای کوتاهشان که نشانی  می گفت،گوش می داد ندوگا هی جلو تر توقف می کردند.

یک راننده برای نشا نی یی که پسر گفت سر تکان داد ورفت تا جلوتر نگه دارد.چند نفر دیگر هم که نشا نی ها یی گفته بو دند دنبا لش راه افتادند.

 

پسر گفت:خیلی خب ،برو سوار شو تا پر نشده .دختر گفت :تو نیایی نمیرم .پسر گفت:آخرش چی؟دختر گفت نمی توانم این طور بروم.نمی خواهم تمام شود.پسر گفت: هرچه بیش تر طول بکشد،بدترمی شود .کاری اش نمی شود کرد.

به خاطر خودت می گویم.پسر به او نگاه می کرد،گاهی به اطرا فش و گا هی تو ی چشم مر دم،که وقت گذا شتن از کنا رشان لحظه ای خیره نگا ه شان می کرد ند.اگر پسر تو ی چشم شان نگاه نمی کرد  بیش تر تما شا یشان می کردند.پسر گفتو:برو دیگر نمی بینی چطور نگاهت می کنند.دختر گفت:گور با با شان !بگذار هر چی می خواهند نگاه کنند .بیا مرابرسان.توی راه حرف ها مان را بز نیم .

پسر گفت:نه

دختر گفت:تا چهار راه بیااز آن جا برگرد.

پسر گفت:این طوری بهتراست.چه قدر یک حرف را بزنیم.

دختر گفت:حرف نمی زنیم فقط بیا مرا برسان.

پسر با کلافه گی نگاه اش کرد وچیزی نگفت.

دختر گفت:این طو ری بروم خانه ،با این حال ،مادرم ول ام نمی کند.

پسر چیزی نگفت.حواس اش به ما شین ها بود.

دختر گفت:تا کی می خواهی همین جوری بمانی؟پسر گفت:نمی دانم برو تا این یکی هم پر

نکرده،سوارشو.یک کم تاریکتر شود دیگر هیچ ما شینی پیدا نمی کنی با هاش بروی.

دختر گفت:به درک !دوبا ره گفت :چرا می خوا هی با همه این کار را بکنی؟پسر با غیظ

نگاهش کرد.دختر دوباره گفت:چرا نگفتی از اول؟پسر گفت:نگفتم؟دختر گفت:نه اینجوری نگفتی.یک سال است که هر دفعه یک چیز می گویی .نکند کس دیگری را دوست داری؟

اگرهست بگو!وراحتم کن .صدایش بغض داشت.پسر همان طور نگاه اش می کردگفت:

تمام اش کن.پسر گفت:آینده ات را خراب نکن.دختر گفت:کدام آینده؟من سی سالم است. این همه

صبر کردم تا تو را پیدا کردم.

پسر گفت:همه مان همین اشتباه را می کنیم.

دختر گفت:من باز هم صبر می کنم،تا وقتی توفکر کنی آمادگی اش را داری.

پسر گفت:این خواستگارت را هم از دست می دهی

دختر گفت:گفته ام دیگر حق ندارند راه شان بدهند.پسر چیزی نگفت.

دختر گفت:چرا نمی خواهی وضعت عوض بشود؟تا کی می خوا هیتوی همان یک اتاق

بمانی؟چرا می خواهی همان کاری را که آن دوستت با تو کرده با من بکنی؟

پسر گفت:خداحافظ وراه افتاد.

دختر گفت:صبر کن !پسر گوش نکرد .از میان آدمها و ما شینها گذشت.رفت آن طرف میدان

و بی اینکه به هیچ طرفی نگاه کند از پیاده رو شلوغ پایین رفت .یک مر تبه دستش از پشت

کشیده شد .دختر بود ،بی حرف و با دو چشم خیس و خیره دستش را ول نمی کرد،گفت:بیا

مرا برسان.آن طور که کنار پیاده رو ایستاده بو دند چشم در چشم هم ،نمی شدکه جمعیت پر

شتاب نگاه شان نکند.پسر راه افتاد همه راه اش به طرف بالا.

دختر گفت:مگه بقیه چه طوردارند زندگی می کنند؟آخر تو چه می خوا هی؟

پسر گفت؟هیچی.دختر گفت: پس چرا با من این طور می کنی؟پسر گفت:من می کنم یا خودت؟

دختر گفت :چرا فکر می کنی با بقیه فرق داری؟پسر گفت: برای همین که می بینی.

دختر گفت: ببین چقدر از دیگران عقب افتا ده ای؟پسر هیچی نگفت.

دختر گفت:دو تا یی نمی گذا ریم این طو ری بماند.

دختر دستش را ول نکرد تا رفتندآن طرف خیا بان ودو باره کنار خیا بان ایستا دند.راننده ای کنار ماشین اش ایستاده بودومقصدش را داد می زد.

پسردست دختر را گرفت و کشید طرف ماشین .در را باز کرد و سوارش کرد. در راروی دختر بست.دختر از پنجره آستین اش را گرفت.گفت:می آمدی می رساندی ام ؟دیرت که

نمی شد .پسر گفت:خداحا فظ .دختر پشت سرش گفت:امشب به ام تلفن کن!

 

 

 

 

نشانی

 

 

نشا نی خا نه ام را بنویس

و این یکی را ازیاد نبر

چرا که روزی

در ناگها ن زمین پرت می شوی

وتنها یکی نشانی به یا دت می ما ند

از آن همه آدم ها که تو را دوست داشته اند

حالا که روی لبخندها ی عاشقانه ی من

رنگ می زنی

و زیر لب می گو یی چه نشا نی ،چه عشقی ؟

ومن صبور

در انتظار ناگهان زمینم

وآدمهایی که تو را از یاد برده اند

سکسکه (اکبر اکسیر)

می

می    

یم

می خواستم بگو یم دوستت دارم

  که آنها آمدند

  مثل

  سکسکه ای

 در میان یک آواز

 

مادر

 

 

نگاهت

چشمه ساری است که مرا با خود به دریای خواب و رویا می برد

ولبانت

خسته ازسنگینی بار سکوت تکیه بر هم داده اند

هر طلوع

آفتاب با اشک تو وضو می گیرد

تا غروب

مهربانی تو را سجده می کند

عشق

 

 

 

عشق ،تنها بازمانده بهشت درماست

و به راستی اگر این بازمانده بهشت

نبود تحمل رانده شدن چقدر تلخ بود

دو نگاهی(آذر بیگدلی)

 

دونگاهی که کردمت همه عمر

نرود تا قیامت از یادم

نگه اولین که دل بردی

نگه آخرین که جان دادم

...

عشق مثل یک عینک سبز است یعنی همیشه کاه را یونجه می بیند(مولیس)

زن همان کودک است منتهی کمی درشت تر.(کلیویول)

زناشویی عبارت است ازسه هفته آشنایی سه ماه عاشقی  سه سال جنگ و سی سال تحمل.(تن)آگر از تنهایی میترسید هرگز ازدواج نکنید.(آنتوان چخوف)

دیروزخیال است ولی حالاحقیقت دارد.(بروسلی)

ابلهان زبان دراز دارند.

گستاخی واز رو نرفتن ابزار پیروزی است.

کسانی که نادانند مانند اشخاصی میباشند که درتاریکی راه مروند وهرگزنیاز به چراغ رااحساس نمی کنند.

هیچ چیز غیر ممکن نیست مگر شما آنرا غیر ممکن سازید.

افراط در نیکی مایه ضعف وافراط دربدی مایه شقاوت است.(ابن خلدون)

صرفه جویی صفت پسندیده ای است ولی وقتی که به افراط کشیده شود مایه خست و بد نامی است.

دهان زشتگو را با خمو شی وقار باید بست.

آنکس که پیشرفت نمی کند عقب می افتد.

اتاقی که در آن کتاب نبا شد مانند جسم بدون روح است.

نابغه  دماغه ای است که درفضای آینده اقیانوس پیش می رود.(ویکتور هوگو)

به چیز ها یی که خداوند به تو داده غره مشو به آنچه خودت بدست آورده ای ببال.

آنچه هستید شما را بهتر معرفی می کند تا آنچه می گویید.

بیهو دگی و یا س فرزندان یک زمینند واز یکدیگرجدایی ناپذیر.(آلبر کا مو)

  

 

از ابتدا...

 

 

از ابتدای آن روز

که شامگاهش

باران بر گو نه های تو بارید

من گمشده ام

غم روزگار

 

 

تن در غم روزگار بیداد مده

جان را زغم گذشتگان یاد مده

دل را چو سر زلف یار بر بادمده

بی باده مباش وعمر بر باد مده

 

آبشار

 

آبشار دراوج زیبایی  سقوط  می کند.

وقتی نیستی با سراب تصویرت وعده دیدار می گذارم .

آنچنان با هم یکی شده ایم که در آینه تصویر موجود نا آشنا می بینم .

شبی که بیداری پایش را از گلیمش درازتر می کند بی خوابی به سرم میزند.

با آخرین غروب خورشید نسل  روز منقرض می شود.

به حال شب اشک می ریزم که نه در تاریکی می تواند تصویرش رادر آینه ببیند نه درروشنایی.

پرنده ای که از سقوط می ترسد لیا قت همسفر شدن ندارد.

به اندازه ای دوستت دارم که مو جودی دوست داشتنم به صفر کاهش یا فته است.

از هر راهی که برویم عمرمان را پشت سر می گذاریم.

از چشمم خیلی بدی دیده ام ولی اگر روی ماهت را نشانم دهد از تقصیراتش می گذرم.

چشمت فرصت نمی دهد نگاهم روی ما هت را ببیند.

عمری دربن بست زندگی روزگار گذراندم.

 

بوسه

وقتی...

وقتی به گلو گاه تو رسیدم

باران بارید

پیش از این نیز

تو را بوسیده بودم

 

عشق

عشق ،تنها بازمانده بهشت درماست

و به راستی اگر این بازمانده بهشت

نبود تحمل رانده شدن چقدر تلخ بود

 

سیب

می

که

می

سیبی که در نگاه تومی چرخد

آدم را وسوسه می کند

بیا از این جهنم فرار کنیم

اندازه همین یکی دو سطر فرصت داریم

از تیر رس نگاه  این فرشته ها که دور شویم

بهشت که نه

نیمکتی را نشان تو خواهم داد

که مثل یک گناه تازه

وسوسه انگیز است

با ید شتاب کنیم

اما تو ...باید مواظب موها یت هم باشی

شاخه های این درخت های کنار خیا بان

گیره از موی دختران می ربا یند

باد هم که نبا شد

برای پریشانی این شهر

هزار بهانه پیدا می شود

حیف است سیب را نچیده بمیریم

می

گناه

وقتی کمی دورتر

تمامی جهان این است

که آدم به حوا سیب می دهد

همین نزدیکی

هنوز تمامی گناه این است

که در آغوش تو آرام بگیرم

وبگویم چه خسته ام

از شنیدن جنگل که تبر

تبر

می میرد

 

 

نشانی

نشا نی خا نه ام را بنویس

و این یکی را ازیاد نبر

چرا که روزی

در ناگها ن زمین پرت می شوی

وتنها یکی نشانی به یا دت می ما ند

از آن همه آدم ها که تو را دوست داشته اند

حالا که روی لبخندها ی عاشقانه ی من

رنگ می زنی

و زیر لب می گو یی چه نشا نی ،چه عشقی ؟

ومن صبور

در انتظار ناگهان زمینم

وآدمهایی که تو را از یاد برده اند

قایق کاغذی

 

هیچ کس با ور نمی کند

اما

این قا یق کاغذی ما را خواهد برد

به کو مه ای دور دست

که پلکش را تنها رو به مه باز می کند

تا بی آنکه گونه ام گل بیفتد

باز هم بخوا همت

 

تمامی فصلها

 

 

در ساحل انتظار

تنها مجمر عودی می شوم

در دست مو بدان پیر

فانو سی در سراچه سکوت

وردی در شبا نه صوفیان

نقشی فرو شکسته در ایوانه مداین

روزنه ای بر سکوت پار سا یان

مسا فری پای خسته

در جا ده ابریشم

و

نامی متروک بر زبان تو

من

اما

یاری برای تمام فصلها می جوییم

 

آخرین کاردستی

 

همین قدر آسان !

آسمان کاردستی ناتمام کودکی است.

که ماه را هلا لی کژ بریده و چسبانده به گوشه ای

و دریا

آواز خوان پیری که مرغان غربتی خا لکو بی اش کرده اند

اگر تنها نیم روزی به پا یا ن جهان با قی است

دستانم را بگیر

تا از بر هوت حرف بگذریم

و پا برهنه در هم رها شویم

فلفل

 

 

 

فلفل

از بو سه های تو می روید

شعر

از لبان من

قا نون عشق چنین است

با ید گذر کنم

معصو م تر وپاک تر زه سیا وش

ازشعله زار جنگل چشما نت

اما دریغ و درد

کس با من این نگفت

کز نی نی سیاه دو چشمت حذر کنم

فلفل ازبو سه های تو می رو ید

 

نگاه تو

نگاه تو انعکاس صامت گرفتگی صدای یک فریاد است

به من نگاه کن

بگذار من در سکوت صدای نگاه تو

تراژدی مرگ همه فریادها را تجربه کنم

 

گرفتار کره زمین (کارو)

در زمینی که زمان کاشت مرا

گل زیبایش بجز خار نبود

پستی و هرزگی و هرزه دری

حسرتا! بهر کسی عار نبود

زار و بدبخت و گرفتار کسی

که به این عار گرفتار نبود