کمی جلوتراز میدان،کنار خیا بان ایستاد نند پسر روبه ما شین ها و دختر رو به او .پسر گاهی نشا نی می گرفت.دخترفقط پسر را نگاه می کردو گاهی زمین را وگاهی جایی نا معلوم درانتهای خیا بان را..قدم به قدم مسا فر ایستا ده بود.ما شینها ی مسا فر کش کمی به راست می آمدندو بی اینکه به مسا فرها نگاه کنند،به فریادهای کوتاهشان که نشانی می گفت،گوش می داد ندوگا هی جلو تر توقف می کردند.
یک راننده برای نشا نی یی که پسر گفت سر تکان داد ورفت تا جلوتر نگه دارد.چند نفر دیگر هم که نشا نی ها یی گفته بو دند دنبا لش راه افتادند.
پسر گفت:خیلی خب ،برو سوار شو تا پر نشده .دختر گفت :تو نیایی نمیرم .پسر گفت:آخرش چی؟دختر گفت نمی توانم این طور بروم.نمی خواهم تمام شود.پسر گفت: هرچه بیش تر طول بکشد،بدترمی شود .کاری اش نمی شود کرد.
به خاطر خودت می گویم.پسر به او نگاه می کرد،گاهی به اطرا فش و گا هی تو ی چشم مر دم،که وقت گذا شتن از کنا رشان لحظه ای خیره نگا ه شان می کرد ند.اگر پسر تو ی چشم شان نگاه نمی کرد بیش تر تما شا یشان می کردند.پسر گفتو:برو دیگر نمی بینی چطور نگاهت می کنند.دختر گفت:گور با با شان !بگذار هر چی می خواهند نگاه کنند .بیا مرابرسان.توی راه حرف ها مان را بز نیم .
پسر گفت:نه
دختر گفت:تا چهار راه بیااز آن جا برگرد.
پسر گفت:این طوری بهتراست.چه قدر یک حرف را بزنیم.
دختر گفت:حرف نمی زنیم فقط بیا مرا برسان.
پسر با کلافه گی نگاه اش کرد وچیزی نگفت.
دختر گفت:این طو ری بروم خانه ،با این حال ،مادرم ول ام نمی کند.
پسر چیزی نگفت.حواس اش به ما شین ها بود.
دختر گفت:تا کی می خواهی همین جوری بمانی؟پسر گفت:نمی دانم برو تا این یکی هم پر
نکرده،سوارشو.یک کم تاریکتر شود دیگر هیچ ما شینی پیدا نمی کنی با هاش بروی.
دختر گفت:به درک !دوبا ره گفت :چرا می خوا هی با همه این کار را بکنی؟پسر با غیظ
نگاهش کرد.دختر دوباره گفت:چرا نگفتی از اول؟پسر گفت:نگفتم؟دختر گفت:نه اینجوری نگفتی.یک سال است که هر دفعه یک چیز می گویی .نکند کس دیگری را دوست داری؟
اگرهست بگو!وراحتم کن .صدایش بغض داشت.پسر همان طور نگاه اش می کردگفت:
تمام اش کن.پسر گفت:آینده ات را خراب نکن.دختر گفت:کدام آینده؟من سی سالم است. این همه
صبر کردم تا تو را پیدا کردم.
پسر گفت:همه مان همین اشتباه را می کنیم.
دختر گفت:من باز هم صبر می کنم،تا وقتی توفکر کنی آمادگی اش را داری.
پسر گفت:این خواستگارت را هم از دست می دهی
دختر گفت:گفته ام دیگر حق ندارند راه شان بدهند.پسر چیزی نگفت.
دختر گفت:چرا نمی خواهی وضعت عوض بشود؟تا کی می خوا هیتوی همان یک اتاق
بمانی؟چرا می خواهی همان کاری را که آن دوستت با تو کرده با من بکنی؟
پسر گفت:خداحافظ وراه افتاد.
دختر گفت:صبر کن !پسر گوش نکرد .از میان آدمها و ما شینها گذشت.رفت آن طرف میدان
و بی اینکه به هیچ طرفی نگاه کند از پیاده رو شلوغ پایین رفت .یک مر تبه دستش از پشت
کشیده شد .دختر بود ،بی حرف و با دو چشم خیس و خیره دستش را ول نمی کرد،گفت:بیا
مرا برسان.آن طور که کنار پیاده رو ایستاده بو دند چشم در چشم هم ،نمی شدکه جمعیت پر
شتاب نگاه شان نکند.پسر راه افتاد همه راه اش به طرف بالا.
دختر گفت:مگه بقیه چه طوردارند زندگی می کنند؟آخر تو چه می خوا هی؟
پسر گفت؟هیچی.دختر گفت: پس چرا با من این طور می کنی؟پسر گفت:من می کنم یا خودت؟
دختر گفت :چرا فکر می کنی با بقیه فرق داری؟پسر گفت: برای همین که می بینی.
دختر گفت: ببین چقدر از دیگران عقب افتا ده ای؟پسر هیچی نگفت.
دختر گفت:دو تا یی نمی گذا ریم این طو ری بماند.
دختر دستش را ول نکرد تا رفتندآن طرف خیا بان ودو باره کنار خیا بان ایستا دند.راننده ای کنار ماشین اش ایستاده بودومقصدش را داد می زد.
پسردست دختر را گرفت و کشید طرف ماشین .در را باز کرد و سوارش کرد. در راروی دختر بست.دختر از پنجره آستین اش را گرفت.گفت:می آمدی می رساندی ام ؟دیرت که
نمی شد .پسر گفت:خداحا فظ .دختر پشت سرش گفت:امشب به ام تلفن کن!