نا ز کمتر کن ؛که من ا هل تمنا نیستم
زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم
عا شق دیوا نه ای بو دم ،که بر دریا زدم
رهررو گمگشته ای هستم ،که بینا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا نا دیده ای
تا بدا نی اینقدر ها ،هم شکیبا نیستم
بسکه مشغو لی به عیش و نوش هستی غا فلی
از چو من بی دل ،که هستم در جها ن ؛یا نیستم
دوست می دا ری زبان با زان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم ،کز آنها نیسنم
دل به دست آور شوی از مهر با نیهای خویش
لیکن آنروز ی ،که من دیگر به دنیا نیستم
پای بند آزخویشم ،مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون مهیا نیستم
هیچکس جای مرا جای دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق اوغرقم که پیدا نیستم