زیر ا برهای تو ایستا دم
وگلویم گرفته ا ست
کنا ر تابستان
تلفن زنگ می زند
این ابتدای بارانها ست ......
گوشی تلفن ابری ست
رنگ ها گرد شما ره گیر می پیچند
بوی باران بر انگشتان حلقه می زند
روی سیم هایی که به اندازه ی این هجرانی سیاه و طولانی ست
بر صدایت بوسه می زنم
وناگهان
تا بستانی میان بارانم
صبح به خیرای برف همراه
برای تنهایی من ،ارمغا نت چیست؟
غمی سفید
ظهر به خیر ،قطره ی باران غربت
برای تنها یی من ، ا رمغا نت چیست؟
اندوهی خیس
عصر به خیر باد بی پنا ه
برای تنها یی من ا رمغانت چیست؟
غصه ای پرسوز
شب به خیر پرنده ی تاریکی برای تنهایی من ار مغا نت چیست؟
رویایی که نه برف در آن را در خوابی است
نه بارا ن ،نه باد، نه تنهایی
ونه
چشمان شاعر را
آن که می گوید دوستت دا رم
خنیا گر غمگینی است
که آ وازش را ارز دست دا ده است
ای کا ش عشق را ،زبا ن سخن بو د
هزار کا کلی شا د در چشما ن توست
هزار قناری خا مو ش در گلو ی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود
آن که می گو ید دوستت می دا رم
دل اندوهگین شبی است که ممتا بش را می جوید
ای کا ش عشق را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام تو ست
هزار ستا ره گر یان در تمنای تو ست
عشق را ای کا ش ز با ن سخن بود
هنوز هم می توانم دوستت داشته با شم
بی آنکه حتا پرند گان
آسما ن از چشما نم بگیرند
هنوز هم می توانی دوستم داشته با شی
بی آنکه حتا چشما نم
آسمان از پرندگا ن بگیرند
این بود وفا داری و این بود محبت ؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کا ش که آن محفل دل ساده فریبت
بر سردرخود ،مهر و نشا نی زقفس داشت
دیوانه برو ،ور نه چنان سخت ببو سم
لبها ی تو می ریخته را کز سخن افتی
دیوانه برو ،ورنه چنا ن سخت خروشم
تا گریه کنا ن آیی و در پای من افتی
دیوانه برو ،ورنه چنان سخت ببند م
صو رتگر تو زحمت بسیار کشیده
تا نقش ترا با همه نیر نگ به صد رنگ
چون صورت بی روح ،به دیوا ر کشیده
ا گر پلی
به میا ن دلها زده نشده
دختر در بنفشه زار چه می کند
پسر
در کا رزار چه؟
جبهه عشق
باز است
یک سرباز
تفنگش را به دلش فروخته
دسته گل بنفشه خریده
کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی
چون به خا طر آری پریشا نیم پریشا ن میشوی
گر به یاد آری این اشک جا نسو ز مرا
آنچه من هستم کنون در عا شقی آن میشوی
سر به زانو گریه هایم را اگر بینی بخواب
چون سپند ا زبهر دیدارم شتا بان می شوی
عزم هجران کرده ای شا ید فرامو شم کنی
منکه می دانم تو هم چون شمع گریان می شوی
دلم گر فته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را بر پو ست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تا ریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
دلم گر فته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را بر پو ست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تا ریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
د شمن جا ن من ای بوا لهو سا ن
بخدا دامن پر هیز شده است
خو ن اگر می رو د از دیده ی من
جا م صبریست که از که لبر یز شده است
همچو کوری که بجو ید راهی
دست بر سینه ی دیوار کشم
بهر دلجو یی خود نقش امید
گاه در پرده پندار کشم
آرزومند یکی مهر م و نیست
آنچه هم هست زخود خوا ها نست
مهر اینا ن که رو ند از پی سود
داستا نیست که پی پا یا نست
قرار نبود
زمین بگرددو ا ز من شوی
پیش از آنکه
گلی به گیسوانت هد یه داده باشم
یا شعری به لبانت
حرفت که تما می ندارد با دلم
برایت ا ز دیشب بگو یم
حرفت که تمامی ندارد با دلم
برایت ا ز دیشب بگو یم
که شب شو ریده بود وشعرها ی باران
یاد ترا می آورد تا خاطر مشوش من
چشم ها یت مرا ندید انگار
ا زکنارم رد شدی .و
دور از چشم همسا یگا ن
ما درم در کنج قدیم خانه و عشق
اندوه را
واژه
واژه
بر اسپند دود می کرد
خیا بان در قد مهای معوج من می رفت
و چشما نم در چند قدمی
سرگردانی گیسوان تورا در باد شا نه می زد
کجای این جها نی ؟
قرار نبود
زمین بگردد واز من دور شوی
پیش از آنکه
گلی به گیسوا نت هدیه داده باشم
با شعری به لبا نت
از تنهایی که می آیم
نا مت آبی ست بر آتش دلم
که غریبا نه سو خت ست
من کو دک ذهنم را از یاد تو. سر شار می کنم
تا لبا نم تنها نام ترا بگویند
زیبایی حرفی که با تو تمام می شود
وقتی تو زیبا ترین گل با غچه باشی
من شاد ترین باغبا نم
که هر روز تو را می نگرم
من قصه بادها را دوست دارم
نام تورا در گو شم می خوانند
وخیا بانهای خلوت را
بعد از باران
که بهانه ایست برای با تو سخن گفتن
اگر هو هوی بادها بگذارند
نا ز کمتر کن ؛که من ا هل تمنا نیستم
زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم
عا شق دیوا نه ای بو دم ،که بر دریا زدم
رهررو گمگشته ای هستم ،که بینا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا نا دیده ای
تا بدا نی اینقدر ها ،هم شکیبا نیستم
بسکه مشغو لی به عیش و نوش هستی غا فلی
از چو من بی دل ،که هستم در جها ن ؛یا نیستم
دوست می دا ری زبان با زان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم ،کز آنها نیسنم
دل به دست آور شوی از مهر با نیهای خویش
لیکن آنروز ی ،که من دیگر به دنیا نیستم
پای بند آزخویشم ،مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون مهیا نیستم
هیچکس جای مرا جای دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق اوغرقم که پیدا نیستم
زندگی | |
میزی برای کار ٬ کاری برای تخت ٬ تختی برای خواب ٬ خوابی برای جان ٬ جانی برای مرگ ٬ مرگی برای یاد ٬ یادی برای سنگ ٬ این بود زندگی. |
مردمان قدیم | |
مردمان قدیم مزرعه داشتند در کنار رود نیل مراوده داشتند با ایرانیان قدیم و دیگر مردمان قدیم. خدایی داشتند از جنس آدمیزاد به نام فرعون با زنها و بچه های متعدد. مردمان قدیم سرگرم بودند با عصاهایشان و مارهایشان من اما که متمدن تر هستم حتی از مردمان قدیم نه مزرعه دارم نه مراوده دارم با کسی و نه خدایی از هر جنسی. پی عصایی می گردم.
|
پیاز چیز دیگری ست
دل و رو ده ندارد
تا مغز مغز پیاز است
تا حدپیاز بو دن
پیازبودن از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می توا ند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند
در ما بیگا نگی ووحشی گری ست
که پو ست به زحمت آن را پو شا نده است
جهنم با فت های داخلی در ما ست
آنا تو می پر شور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است
پیاز تا عمق ،شبیه به خودش
پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی مو فقی ست
لایه ای درون لایه ای دیگر به همین سادگی
بزرگ تر کو چک تر را در بر گرفته
ودر لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سو می چها رمی
پیاز این شد یک چیزی
نجیب ترین شکم دنیا
از خودش ها له های مقد سی می تند
برای شکو هش
در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات
و حما قت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند
هیچ چیز دو بار اتفاق نمی افتد
واتفاق نخواهد افتاد به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت
حتا اگر کودن ترین شاگرد مد رسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستان یا تابستا نی تکرار نمی کر دیم
هیچ رو زی تکرار نمی شود
دو شب شبیه هم نیست
دو بو سه یکی نیستند
نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست
دنیا امید وارتر از گوش کردن ،نگاه می کند
سیاستمدارها باید لبخند بزنند
لبخند شان نشان میدهد که رو حیه شان را نبا خته اند
هر چند با زی پیچیده است و منا فعشان مغایر هم
نتیجه اش نامعلوم همیشه این تسکین دهنده است
در اتاق مذاکرات و باند فرود گاه ها
باید پیشانی مهر بانشان را نشان بدهند
وحرکاتی سر زنده تر داشته باشند خودرا سر حال جلوه دهند
این ازآن استقبال می کند ،این با آن خداحافظی می کند
چهره ی خندان بسیار لازم است
برای دوربین ها و انبوه مردم
برادری بشریت از نظر خیا لباف ها
زمین را به سر زمین لبخندها بدل می کند
بعید می دانم فرض کنیم سیاستمدارها
مجبور نمی شد نداین همه لبخند بزنند
فقط گهگا هی :به اینکه بهار است ،به اینکه تا بستان است
بدون تشنج اعصاب و شتا بزدگی
انسان ذاتا غمگین است
منتطر چنین انسانی هستم ،وپیشا پیش به او خو شا مد می گو یم
نشا نی خا نه ام را بنویس
و این یکی را ازیاد نبر
چرا که روزی
در ناگها ن زمین پرت می شوی
وتنها یکی نشانی به یا دت می ما ند
از آن همه آدم ها که تو را دوست داشته اند
حالا که روی لبخندها ی عاشقانه ی من
رنگ می زنی
و زیر لب می گو یی چه نشا نی ،چه عشقی ؟
ومن صبور
در انتظار ناگهان زمینم
وآدمهایی که تو را از یاد برده اند
عشق ،تنها بازمانده بهشت درماست
و به راستی اگر این بازمانده بهشت
نبود تحمل رانده شدن چقدر تلخ بود
دونگاهی که کردمت همه عمر
نرود تا قیامت از یادم
نگه اولین که دل بردی
نگه آخرین که جان دادم
تن در غم روزگار بیداد مده
جان را زغم گذشتگان یاد مده
دل را چو سر زلف یار بر بادمده
بی باده مباش وعمر بر باد مده
عشق ،تنها بازمانده بهشت درماست
و به راستی اگر این بازمانده بهشت
نبود تحمل رانده شدن چقدر تلخ بود
می
که
می
سیبی که در نگاه تومی چرخد
آدم را وسوسه می کند
بیا از این جهنم فرار کنیم
اندازه همین یکی دو سطر فرصت داریم
از تیر رس نگاه این فرشته ها که دور شویم
بهشت که نه
نیمکتی را نشان تو خواهم داد
که مثل یک گناه تازه
وسوسه انگیز است
با ید شتاب کنیم
اما تو ...باید مواظب موها یت هم باشی
شاخه های این درخت های کنار خیا بان
گیره از موی دختران می ربا یند
باد هم که نبا شد
برای پریشانی این شهر
هزار بهانه پیدا می شود
حیف است سیب را نچیده بمیریم
می
وقتی کمی دورتر
تمامی جهان این است
که آدم به حوا سیب می دهد
همین نزدیکی
هنوز تمامی گناه این است
که در آغوش تو آرام بگیرم
وبگویم چه خسته ام
از شنیدن جنگل که تبر
تبر
می میرد
نشا نی خا نه ام را بنویس
و این یکی را ازیاد نبر
چرا که روزی
در ناگها ن زمین پرت می شوی
وتنها یکی نشانی به یا دت می ما ند
از آن همه آدم ها که تو را دوست داشته اند
حالا که روی لبخندها ی عاشقانه ی من
رنگ می زنی
و زیر لب می گو یی چه نشا نی ،چه عشقی ؟
ومن صبور
در انتظار ناگهان زمینم
وآدمهایی که تو را از یاد برده اند
هیچ کس با ور نمی کند
اما
این قا یق کاغذی ما را خواهد برد
به کو مه ای دور دست
که پلکش را تنها رو به مه باز می کند
تا بی آنکه گونه ام گل بیفتد
باز هم بخوا همت